بی تو هرگز

فقط بخاطر تو

بی تو هرگز

فقط بخاطر تو

چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام خوندن مطلب پایین 1 دقیقه کار داره اگه خواستین بخونیین

 

سلام

امروز اومدم در مورد یه سوال یه کم صحبت کنم !

بی مقدمه میرم سر اصل مطلب :

سوال من اینه که آدم خوشبخت به کی میگن ؟

فعلا خودم جوابی برای این سوال ندارم.

آخه آدم وقتی به اطرافش نگاه می کنه می بینه هر کسی یه جورایی در گیره !

البته یه چیزی رو بگم

منظورمن در اینجا از آدم خوشبخت آدم خوشبخت در عشق و عاشقیه !

وقتی آدم توی وبلاگا می ره همش فراق می بینه

جدایی می بینه گریه می بینه ناراحتی و نافرجامی ها رو می بینه

وقتی آدم به ترانه ها توجه می کنه همش حرف از جدایی و فراقه

همش از تنهایی و دوری از معشوق صحبت میشه !

آدم وقتی می شینه پای درد دل دوستا و رفقا

باز هم از این حرفا می شنوه !

چرا ؟ چرا ؟ و چرا ؟

چرا این طوریه ؟ واقعا چرا اینطوریه ؟

آخه اگه آدم خودش این مشکل رو داشته باشه یه چیزی

ولی خودم دارم می بینم

که خیلی از دختر و پسرای جوونه هم سن خودم اینطوری هستن !

حالا آدم خوشبخت کیه ؟

کسی رو سراغ دارین که این دردا رو ندیده باشه

یا همش وصال و وصال ووصال توی زندگیش بوده ؟

شاید یه نفر بگه که : اینا رسم زندگیه و باید باشه ! جدایی قانونه !

بله درسته جدایی قانونه

ولی آیا همه باید بوسیله این قانون جریمه بشن ؟ آره ؟

بعد اونوقت زندگی تکراری میشه !

شاید یه نفر بگه که : عاشقی این حرفارو داره !

حرفشو قبول دارم

ولی آیا هر کی عاشق شد باید یه مدتی از زندگیش همین طور بگذره ؟

اگه دقت کنیم

روی این حساب آدمایی که بعد از ما میان باید این دوره رو بگذرونن دیگه !

پس یه جورایی زندگیشون قابل پیش بینی میشه !

نمی دونم ؟ ؟ ؟ یه نفر یه جواب قانع کننده بده به من !


....................

 

نشسته ایم بر قالیچه ای به اسم جوانی... می تا زیم و گرد و خاک می کنیم

زمین زیر پایمان است و اسیر یک بازی شد یم

به اسم غرور... دیواری را برای پشت سر نهادن بلند نمی بینیم

سرا پا شور ... برد و باخت را می شناسیم؟

آشناییم با شعور؟

و جداییم با غم؟

یا غرق در غرور؟

چیزی در ماست روز و شب که آرام نداریم ... چیزی از جنس جستجو

چیزی مثل خیال یه آرزو...

 


در حسرت تو اواره ترینم

 

سهم من این است سهم من این است

سهم من آ سمانیست که آ ویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن ازیک پله ی متروک است

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و دراندوه صدایی جان دادان که به من می گوید:

دست هایت را دوست می دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد